امشب که فردا ظهرش یکی از مزخرف ترین امتحانای عمرم و دارم. توی کل خونمون بوی رنگ پیچیده و همه صندلیا وسطن.
هوا به طرز عجیبی گرم شده و من روزی چند بار حموم کردنم شروع شده.
گرسنمه و باید چند ص رو سریع خلاصه کنم بفرستم تو گروه برای بچه ها و هنوز کاری نکردم.
همین الان همین امشب که اینطوریه یهویی صدای رعد و برق پیچید تو خونه. پنجره هامونو باز کردیم . اومدم نشستم وسط فرش کف اتاق پزیرایی با غم از دست دادن این خونه خوشگلم جنگیدم و به بوی بارون و صدای رعد و برق گوش دادم و سعی کردم یادم نیاد تا چند ماه دیگه قراره از خونه بچگیام دل بکنم.
زندگی خیلی کوتاهه چطور قدر نه چیزایی که داریم و میدونیم نه کسایی که داریم؟!
درباره این سایت