صبح وحشی شد
یهویی یه جاقاشقی فی برداشت که یکم خطرناک بود و نفهمیدم سمت من پرتابش میکنه یا خودش
مثل همیشه دست خودم نبود صدای گریم بلند شد فقط داد میزدم که ازم دور شه میگفتم تا مدت ها میلرزیدم و میلرزیدم همه وجودم همه وجودم میلرزید.
از اون حالت های کمآوردم بود. کوچیک شده بودم و میلرزیدم. از حرفا و رفتاراش از ترس اینکه بلایی سرم بیاره باز .
آدمتا کجا میتونه لرزیش دستشو بگیره تا کجا میتونه تحمل کنه تا کجا میتونه بخوره و بشنوه این آستانه تحمل برای من خیلی وقته رد شده
درباره این سایت